جام خونی
🍷🩸جام خونی🩸🍷
قسمت _دوم
ساعت ۱۲ شب فرا رسیده بود و مهمانان مراسم ختم، یکی پس از دیگری، خانه را ترک میکردند. در سکوت شب، خدمتکارها با دقت خانه را تمیز و مرتب میکردند. مادرم، خسته و افسرده، بر کاناپه دراز کشیده بود. کامیلیا، با دلسوزی، قرصهای خوابآور را به او داد و با دقت پتو بر تنش کشید.
در حالی که از اتاق خارج میشدیم، نگاه کامیلیا به من افتاد. چشمانش پر از نگرانی بود. با صدایی آرام گفت: "ولاد، حال خوبه؟ از صبح تا حالا چیزی نگفتی. اگر اتفاقی افتاده، به من بگو. من اینجا هستم تا باهم آن را پشت سر بگذاریم." لبخندی زد که گرمی آن قلبم را لمس کرد.
در آن لحظه، احساس کردم بار سنگینی از دوشم برداشته شده. کامیلیا، با عشق و صبر، در کنارم ایستاده بود. درک میکردم که او نه تنها نامزد من، بلکه یک همراه و دوست وفادار است. با هم، هر چالشی را که پیش رو داشتیم، پشت سر میگذاشتیم
به سمت او برگشتم و لبخندی آرام به او تحویل دادم و گفتم:(چیزی نشد کامیلیا فقط خسته ام...همین بگذار کمی استراحت کنم)
کامیلیا در سکوت به چشمانم خیره شد و
انگار میتوانست غم در چشمانم رو ببیند
انگار میخواست چیزی بگوید اما سکوت کرد و سرش را پایین انداخت مانند کودکی که منتظر تنبیه بود و به آرامی گفت:(باشه ولاد هرطور راحتی اما بدان هرچه پیش بیایید ما کنار هم هستیم مثل همیشه)
#رمان#جنایی#عاشقانه#غمگین
#موسیقی#کتاب#خلاصه_کتاب
#توسعه_فردی#آرامش#تاریخی
#ادبی#نقد#نظر#انیمه#کیلیپ
#مذهبی#معمایی#طبیعت
قسمت _دوم
ساعت ۱۲ شب فرا رسیده بود و مهمانان مراسم ختم، یکی پس از دیگری، خانه را ترک میکردند. در سکوت شب، خدمتکارها با دقت خانه را تمیز و مرتب میکردند. مادرم، خسته و افسرده، بر کاناپه دراز کشیده بود. کامیلیا، با دلسوزی، قرصهای خوابآور را به او داد و با دقت پتو بر تنش کشید.
در حالی که از اتاق خارج میشدیم، نگاه کامیلیا به من افتاد. چشمانش پر از نگرانی بود. با صدایی آرام گفت: "ولاد، حال خوبه؟ از صبح تا حالا چیزی نگفتی. اگر اتفاقی افتاده، به من بگو. من اینجا هستم تا باهم آن را پشت سر بگذاریم." لبخندی زد که گرمی آن قلبم را لمس کرد.
در آن لحظه، احساس کردم بار سنگینی از دوشم برداشته شده. کامیلیا، با عشق و صبر، در کنارم ایستاده بود. درک میکردم که او نه تنها نامزد من، بلکه یک همراه و دوست وفادار است. با هم، هر چالشی را که پیش رو داشتیم، پشت سر میگذاشتیم
به سمت او برگشتم و لبخندی آرام به او تحویل دادم و گفتم:(چیزی نشد کامیلیا فقط خسته ام...همین بگذار کمی استراحت کنم)
کامیلیا در سکوت به چشمانم خیره شد و
انگار میتوانست غم در چشمانم رو ببیند
انگار میخواست چیزی بگوید اما سکوت کرد و سرش را پایین انداخت مانند کودکی که منتظر تنبیه بود و به آرامی گفت:(باشه ولاد هرطور راحتی اما بدان هرچه پیش بیایید ما کنار هم هستیم مثل همیشه)
#رمان#جنایی#عاشقانه#غمگین
#موسیقی#کتاب#خلاصه_کتاب
#توسعه_فردی#آرامش#تاریخی
#ادبی#نقد#نظر#انیمه#کیلیپ
#مذهبی#معمایی#طبیعت
- ۳.۸k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط